ايام حج بود مردم دسته دسته به شكل كاروان،راه مكه رادر پيش گرفته بودند. بعضي ديگر هم تنها ويا در گروه هاي كوچك ترروانه بودند. يكي از اين زائران كه تنها به مكه مي رفت،روزي به كاروان بزرگي رسيد. كاروان كنار چشمه اي بار ها انداخته بود و استراحت مي كرد.چند نخل با شاخ هاي چتر مانندشان بر سر حاجي ها سايه انداخته بودند. مرد شتر را نگه داشت،آن را به كنار چشمه برد. شتر تشنه بود وآب خورد. بعد مرد خودش را زير سايه نخل ها كشاند. ناگهان چشمش به آشنايي افتاد و سلام كرد ودوست او جواب سلام او را داد. آن ها مشغول خوردن غذا شدند. چند نفري هم به اهل كاروان خدمت مي كردند. آب مي آورند و غذا مي دادند. مرد غذا مي خورد. ناگهان چشمش به زين العابدين افتاد. او هم مثل ديگر خد متكاران كار مي كرد،آب مي آورد وزير نخل ها را تميز مي كرد. مرد با چشم هايي خيره شده به علي ؛پسر حسين خيره شده بود. دوستش گفت:((چه شده ؟ چرا اين طور تعجب شدي؟)) مرد در جواب گفت:(( آن مرد را مي شناسي؟مي داني چه كسي است؟اصل و نصبش را مي داني؟)) مرد با خونسردي گفت نمي شناسم. وقتي كاروان ما از مدينه مي گذشت،او با ما همراه شد. خودش گفت كه مشتاق است به زائران خدمت كند.حالا بگو ببينم او كيست؟))مرد گفت((او علي پسر حسين است.او زين العابدين است!نتيجه ي رسول خدا،امام شيعيان!))همه ي كساني كه زير نخل ها نشسته بودند ،با شنيدن اين حرف تعجب كردند. يكي از آن ها گفت:((چه جسارتي كرده ايم. خدا ما را ببخشد،چند شبانه روز است كه آن حضرت مانند خدمت كار به ما خدمت مي كند.))
همه بلند شدند و خدمت زين العابدين رفتند. همه شر منده بودند. مردي جلو دويد و با چشم هاي گر يان گونه هاي زين العابدين را بوسيد و گفت:((اي پسر رسول خدا اين چه كاري بود كه با ما كرديد!چرا ما را شرمنده كرديد . خدا ما را ببخشد !))
علي نگاه مهربانش را به زائران دوخت و باصدايي كه انگار از آسمان به گوش مي رسيد گفت:((من از قصد به صورت ناشناس همراه شما شدم زيرا دلم مي خواست بتوانم به زائران خانه ي خدا خدمت كنم. شما كه تقصيري نداريد!))