loading...
درباره ي پيامبران
امير حسين جليلي بازدید : 35 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

پيامبر دختري داشت به نام فاطمه.  فاطمه  همسري مثل علي داشت.علي و فاطمه پسري مثل حسن داشتند،اما دلشان مي خواست پسري ديگر هم داشته باشند. دلشان مي خواست پسرشان تنها نباشد.خدا كه علي و فاطمه را خيلي دوست داشت آرزوي آن ها را برآورده كرد و پسري  ديگر به آن ها هديه كرد.آن روز،سوم شعبان بود وچهار سال از آمدن پيامبر به مدينه مي گذشت. پيامبر در مسجد بود فرشته خدا نزد او آمد و آهسته در رگوش آن حضرت گفت))اي پيامبر!خدا تو را سلام مي رساند وتولد دومين فرزند فاطمه را به تو تبريك مي گويد. خدا تو را دوست دارد كه نام اين فرزندت حسين باشد.)) پيامبر خوش حال شد و همان لحظه به خانه ي فاطمه دويد. فاطمه در بستر خوابيده بود.پيامبر كنار دخترش نشست و احوال پرسي كرد.بعد هم نوه كوچكش را در بغل گرفت.چهره ي نوزاد مثل غنچه اي تازه شكفته بود.پيامبر او را بوسيد،در گوشش اذان گفت،بعد هم برايش گوسفندي قر باني كرد،غذايي پخت و مسلمانان ها را دعوت كرد تا تولد دومين نوه اش را جشن بگيرد.چند سالي گذشت حسين كو چك كم كم بزرگ شد. مادرش فاطمه دستش را گرفت و راه رفتن را يادش مي داد.جدّش،پيامبر،كلمه كلمه با او حرف مي زند.،تا حسينزبان باز كرد. حالا پيامبر دو نوه داشت وهر جا مي رفت آن ها را با خود مي برد.حسن برشانه ي راست و حسين را بر شانه ي چپش سوار مي كرد. هر جايي كه مي نشست حسن و حسين را بر روي زانو هايش مي نشاند. مردم مدينه كه اين رفتار ها را ميديدند،با تعجب به پيامبر نگاه مي كردند.پيامبر  به جوابشان مي گفت)):اين دو پسر دو گل خوش بو هستند،اينها فرزندان من هستند.هر كس اين ها را دوست داشته باشد،يعني مرا دوست دارد و هر كس با اين ها دشمن باشد ،يعني با من دشمن است.هر كسي كه پيامبر را دوست داشتند حسن و حسين را هم دوست داشتند. حتي فرشته ها هم حسي وحسين را دوست داشتند.روزي  ام سلسه يكي از همسران پيامبر ، به خانه ي فاطمه آمد. وقتي وارد خانه شد،ديد همه جا ساكت است ،فاطمه كنار ديوار خوابيده بود. حسي كوچك در گهواره خواب بود . ام سلمه آنچه مي ديد باور نمي كرد.كسي كه ديده نمي شد گهواره ي حسين را تكان مي داد! ام سلمه آن قدرايستاد كه فاطمه بيدار شد،فاطمه چهره ي شگفت زده ي ام سلمه را ديد،لبخندي زد و گفت:((اي ام سلمه مي داني چه كسي حسين را تكان مي داد؟))ام سلمه با تعجب گفت:((نه نمي دانم.))فاطمه گفت :((جبرئيل است وقتي من خستگي خوا بم مي آيد او تخت حسين را تكان مي دهد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
در اين سايت كه نويسنده اين سايت مدير همين سايت است. من اين سايت را به همه ي پيامبران گرامي ميدهم وجانم را براي همه ي آن ها فدا ميكنم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما دوست داريد كه مدير سايت داستان كدام پيامبر را در سايت بيشتر بگذارد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 1,010
  • کدهای اختصاصی