نوزدهمين شب ماه مبارك رمضان سال چهلم هجري بود. آن شب امام علي(ع) مهمان
دخترش "ام كلثو "بود. موقع افطار، امام علي(ع) كمي نان ونمك خورد و به نماز ايستاد. بعد از نماز به ايوان خانه
رفت وچند دقيقه اي آسمان و ستاره ها را نگاه كرد و آهسته با خود گفت:((به خدا
قسم،به من دروغ نگفته اند. من هم دروغ نمي گويم،آن شبي كه به من و
عهده داده اند،همين امشب است! )) آن شب هم مثل همه ي شب ها، امير المومنين تا سپيده دم به نماز خوندن
و مناجات سر گرم بود. هنوز سپيده نزده بود كه علي ، آماده رفتن به مسجد شد.وقتي مي خواست از خانه بيرون
رود،كمربندش به قلاب در گير كرد، طوري كه كمربند باز شد. امام علي(ع) كمربندش را بست و راه رفت .در اين
لحظه مرغابي هايي كه در حياط بودند ، بال و پر زنان جلوي امام علي را گرفتند. امام علي به روي آنها لبخندي زد
ورفت.چراق هاي مسجد خاموش بود . گروهي را كه در مسجد خوابيده بودند،بيدار كرد. به پشت بام مسجد رفت و
اذان گفت.دوباره به داخل مسجد آمد وبه نماز ايستاد.مسلمان هايي كه با شنيدن صداي اذان امام علي به مسجد
آمده بودند،پشت سر او به نماز ايستادند.حمد وسوره ركعت اولبه پايان رسيد و امام علي(ع) به ركوع رفت. در اين
لحظه،ابن ملجم خودش را پشت سر امام رساند امام علي (ع)به سجده رفت و ذكر سجده را بر زبان جاري كرد.
هنوز سرش را بلند نكرده بود كه نعره اي در فضاي مسجد پيچيد و برق شمشير ابن ملجم ديده شد.شمشير
ابن ملجم فرق امام علي(ع)را تا پيشاني او را شكافت و خونش را بر محراب ريخت.امام علي (ع) با صداي بلند
گفت:((فزت و رب الكعبه)) يعني قسم به خداي كعبه كه رستگار شدم.مردم دور امام علي (ع) جمع شدند و او را
به خانه اش بردند. ابن ملجم هم كه به دست مردم دست گير شده بود،زنداني شد. براي امام علي (ع) طبيبي
آوردند.طبيب محل زخم را معاينه كرد وگفت:((ابو الحسن از اين زخم جان سالم به در نمي برد.)) همه گريه
مي كردند.